دو کرامت به روایت یک خادم
07 شهریور 1392 توسط بارانی
دو کرامت به روایت یک خادم
قلبم تیر کشید و درد پیچید توی قفسه سینه ام .چشمم سیاهی رفت و روی زمین افتادم. دیگر چیزی نفهمیدم .چشم که باز کردم،روی تخت بیمارستان بودم.پسرم علی بالای سرم بود.به او اشاره کردم.
- کی منو اورد اینجا؟
- ده روز پیش ،توی کما بودید.نوار قلب و اکو گرفتند.آزمایش کردند.
ساعتی بعد دکتر کوکبی رئیس بیمارستان آمد پرسیدم :
- چی شد آقای دکتر؟
- رگ دسی قلبتون گرفته آقای احمدی
- عمل می کنید؟
- اینجا نه،شما رو می فرستیم تهران
- چه موقع؟
- همین امروز.
- آمبولانس به سرعت در بزرگراه حرکت می کرد.دکتر همراهم چند نوبت به من آمپول زد،پسرم علی دستم را گرفته بودو آرام آرام نوازش می کرد.آفتاب در حال غروب کردن بودکه به تهران رسیدیم.در بیمارستان خاتم الانبیاء(صلی الله علیه و اله) بستری شدم.دکتر شیبانی برای معاینه آمد.موقع رفتن به پرستار مراقب گفت: