حکایت
مردان حق:
بزرگی می گفت: عمری در طلب آن بودم تا مگر از مردان حق کسی یابم. شبی از شب ها به ورد و ذکر خویش مشغول بودم. ابلیس بیامد تا مرا وسوسه کند. عصا برگرفتم و رو بدو نهادم. مرا گفت: ای مدعی! عصا بینداز که من از تو نترسم. گفتم: پس از که ترسی؟ گفت: از مردان. گفتم: من از زمره مردان نی ام؟ گفت: نه. گفتم: پس ایشان کیانند؟ گفت: آنانند که در این ساعت، در مسجد، در بوستانِ خاطر خویش در جولانند.برخاستم و از زاویه بیرون رفتم و به شتاب رفتم. چون به مسجد رسیدم، از شکاف در نگریستم. چهل کس از عُبّاد و اوتادِ (پارسایان) روزگار دیدم سر به گریبانِ فکرت فرو برده و بر زِبَر (روی) هر یکی، قندیلی از نور آویخته، چون چشمِ من بر ایشان افتاد، یکی از ایشان سر برآورد و گفت: یا فلان! بازگرد که به دلالت ابلیس آمده ای و آن که به دلالت شیطان آید، به صحبت مردان، راه نیابد. چرا که خدای عزَّ و جلّ گفت: دلیل هدایتِ راه طالبان صراط مستقیم منم. اگر دلیلِ عنایتِ من نبودی، هرگز، طالب، به من راه نبردی. آن را که دلیل، شیطان باشد، به صحبت مردان، راه نیابد و آن را که دلیل، رحمان، بود، از حضرتِ قبول، محروم کی ماند.