نقش بر سنگ
پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمودند:
هرکس در جوانی اش بیاموزد ، آموخته اش مانند نقش بر سنگ است و هرکس در بزرگسالی بیاموزد، مانند نوشتن بر روی آب است.
نوادر راوندی،ص132،ج169
پیامبر(صلی الله علیه و آله)فرمودند:
هرکس در جوانی اش بیاموزد ، آموخته اش مانند نقش بر سنگ است و هرکس در بزرگسالی بیاموزد، مانند نوشتن بر روی آب است.
نوادر راوندی،ص132،ج169
شهید «آرمِن آودیسیان» در زمستان 1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران كودكی او در زادگاهش سپری گشت.
پس از آن به همراه خانواده به شهر آبادان نقل مكان نموده و در مدرسه «ادب» به تحصیل پرداخت. خانواده «آرمن» بعد از شروع جنگ تحمیلی، اجباراً در تهران سكونت گزید. «آرمن» نیز با ادامه تحصیل خود از دبیرستان ارامنه «سوقومونیان» فارغ التحصیل گردید. پس از اخذ دیپلم به اتفاق پدرش برای كار به بوشهر رفت تا این كه برای انجام خدمت سربازی خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی نمود. وی ابتدا به شیراز رفته و سپس به «نفت شهر»، انتقال یافت. او در قسمت موتوری همزمان راننده آمبولانس، تانكر آب و فرمانده … بود. وی در حال انتقال مجروح به بیمارستان، به همراه دو همرزم مسلمان خود و دیگر رزمنده مجروح، به شهادت رسید. «آرمِن» چند ماه پیش از شهادت تشكیل خانواده داده بود.خاطراتشهید به روایت مادر ش: ««نامه» شهادت «آرمن» را به خانه ما آورده بودند. همسایه پزشك ما از شهادت او باخبر شده بود، اما نمیخواست كه من شوكه شوم. در ابتدا به من گفت: پای او زخمی شده و بایستی برویم و او را به تهران منتقل كنیم. خودم شخصاً به او رسیدگی خواهم كرد. از او خواهش كردم كه من نیز به همراه او به بیمارستان رفته و پسرم را به تهران بیاوریم. ایشان گفتند: شما زن هستید و برایتان مشكل است، اینجا بمانید. من به تنهایی خواهم رفت. همه اطرافیانم از موضوع اطلاع داشته، اما از دادن خبر شهادت «آرمن» به من صرف نظر میكردند. بالاخره برادرم موضوع را به ما گفت. «آرمن» فرزند دوم ما بود. آخرین باری كه او به دیدن ما آمده بود فقط بیست روز به پایان خدمتش باقی مانده بود. درواقع او خدمتش را به پایان رسانده بود. برادرش «آرموند» نیز در همان زمان به خدمت سربازی رفته و در جنوب خدمت میكرد. حدود یك ماه قبل از شهادت، فرزند دلبندم با من تماس گرفت.گفتم: چه شده؟ پسرم. گفت: مادر، دیشب در خواب دیدم كه «عیسی مسیح» به منزل ما در آبادان آمده، البته با من حرفی نزد، اما به من نگاه میكرد. حالا با شما تماس گرفتم، ببینم حالتان خوب است. انشاالله كه مشكلی نداشته باشید. درهمان لحظه به فكر «آرمن» افتادم. حالا كه فكر میكنم، میبینم تقدیر این بود كه «آرمن» مرا، «حضرت عیسی» پیش خدا ببره. من راضی هستم به رضای خدا. شاید او به خدا تعلق داشت و نه به ما. از حضرت «عیسی مسیح» هم راضی هستم كه فرزندم را پیش خود نگاه داشته است. در آخرین مرخصی¬اش، شناسنامه جدیدش را گرفت. برای كارت پایان خدمتش عكس گرفته بود. عكس پایان خدمتش را كه برادرم آن را بزرگ كرده است، انگار با من صحبت میكند. هرجا كه میروم، چشمهایش به من است. مثل اینكه میخواهد چیزی را بگوید. او پسر خیلی تمیز و پاكی بود. خیلی دوست داشت كه بعد از پایان خدمتش به همراه خانواده به آبادان برگشته و در مغازه پدرش به كار مشغول شود. پسری بود كه به همه احترام میگذاشت، برایش بزرگ و كوچك تفاوتی نداشت. همه او را دوست داشتند. دوستان همرزمش خیلی از او راضی بودند. با تانكر برای همه آب میآورد تا دوستانش تشنه نمانده و یا بتوانند حمام كنند. بارها برای آوردن آب، جان خود را به خطر انداخته بود. همرزمانش آن قدر برای نظافتش او را دوست داشتند كه به او گفته بودند: بایستی بعد از پایان خدمت لباسهایت را بین ما تقسیم كنی، چون خیلی تمیز و مرتب هستند. همرزمانش تا كنون نیز تلفنی با من تماس گرفته و جویای حال من میشوند. آنها میگویند كه آرمن در خدمت پسری خوب و یكی یكدانه¬ای بود. از هر لحاظ پسری شایسته و در قلب همه ما جای داشت. سه روز قبل از شهادتش تلفنی با من صحبت كرد و حالم را پرسید. اما این آخرین باری بود كه صدای او را شنیدم و هنوز هم گفته¬های آخر او در گوشهایم طنین میافكند
شهید «آلبرت الله دادیان»، دومین فرزند «تادِئوس» و «هاسمیك» در بهار 1345 در تهران متولد شد. تحصیلات ابتدایی را در مدارس ارامنه «آرارات» و «نائیری» گذراند.
خاطراتشهید «الله دادیان» به روایت پدرش : «من{پدر} هر چه از «آلبرت» بگویم، كم گفته ام. او پسر بسیار باهوش و زرنگی بود. علاقه زیادی به ورزش داشت. پست دروازه بانی را دوست داشت. با گذشت 16-17 سال از شهادت پسرم، هنوز هم نمیتوانیم این مسئله را باور كنیم. ما دو پسر و یك دختر داشتیم كه «آلبرت» به شهادت رسید. او فرزند بسیار فعال و دلسوزی بود و همیشه دوست داشت به دیگران كمك نموده و برایشان مفید باشد. «آلبرت» میگفت كه من باید بروم سربازی و برگردم و زندگی خود را سروسامان بدهم. او چیز زیادی {از خدمت}برای ما تعریف نمیكرد. فقط میگفت: وضعیت ما خوب است. در زمان آموزشی آن قدر از «آلبرت» راضی بودند كه به او گفته بودند: اگر بخواهی، میتوانی وارد كادر ارتش شوی. بسیار وظیفه شناس و مرتب بوده و دوست داشت چیزی را كه به او محول شده، بخوبی انجام دهد. آخرین باری كه«آلبرت» به «سومار» اعزام شد، دیگر هرگز برنگشت… شبی، بعد از اینكه به خانه آمدم، سربازی آمد دم در و شماره تلفنی را به ما داد و گفت تا با این شماره تماس بگیرم. اطلاعات دقیقی نداد. من هم تماس گرفتم و فهمیدم كه «آلبرت» شهید شده و جنازه او را به پزشكی قانونی آورده اند. من پیكر پسرم را ندیدم. روی كارت نوشته شده بود كه او بر اثر اصابت تركش به شهادت رسیده است. روز دوم از شورای خلیفه گری ارامنه جنازه را به سردخانه قبرستان ارامنه بردند.
شهید «آلفرد گبری» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی را در مدرسه «نائیری» سپری و تا سال چهارم، در دبیرستان «سوقومونیان» به درس ادامه داد،لیكن سرانجام تصمیم به ترك تحصیل گرفت. پس از آن نزد دایی خود به حرفه باطری سازی مشغول شد. در عین حال ورزشكار بوده و عضو «نهضت سواد آموزی» بود. او دو برادر و یك خواهر داشت. وی بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظیفه معرفی نمود: این همه از برادرانم به خدمت میروند…. دوره آموزشی را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گیلان غرب منتقل گردید. روزی «آلفرد» در پست دیده بانی مشغول كشیك بوده و دوستان او فكر میكردند كه او خوابیده است! بعد از نزدیك شدن، متوجه شدند كه پوتین¬های او پر از خون میباشد… «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسیده بود(1). پیكر مطهر شهید «آلفرد گبری» پس از انجام تشریفات خاص مذهبی در قطعه شهدای قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالی محل به خاك سپرده شد.
خاطرات شهید به روایت مادرش: «… او علاقه بسیار زیادی به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه كتابهای ارمنی. آرزو داشت تا ادامه تحصیل دهد. روزی به خانه آمد و گفت كه میخواهد به خدمت سربازی برود. شب آن روزی كه او برای دریافت لباس¬های ارتشی به پادگان رفته بود، در خواب دیدم كه چراغ خانه ما خاموش شد. صبح كه از خواب بیدار شدم. آن روز خیلی گریه كردم. او پسر فوق¬العاده¬ای سر به راهی بود. كارش فقط مطالعه كتاب بود. سرش به كار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزی» به بی¬سوادان درس میداد. ورزشكار نیز بود. او خیلی بیشتر از سنش میفهمید. در زیبایی اندام مقامهایی را نیز به دست آورد. به امور مذهبی احاطه داشت. او جوان بسیار درستكار و امینی بود. او 20 سال داشت كه به شهادت رسید. از روز خاكسپاری «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» دیگر روحیه خوبی ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگی شدیدی شده بودم. هر چه دارو مصرف میكردم، فایده¬ای نداشت. كارم شده بود گریه و بس. روزی در خواب دیدم كه سیدی آمد و دستی به شانهام كشید و گفت: اگر میخواهی خوب شوی، از زیر «عَلَم» رد شو-! این مسئله را نمیتوانستم برای كسی تعریف كنم، زیرا فكر میكردم باور نخواهند نمود. روزی از ایام سوگواری تاسوعا و عاشورا، وقتی از كوچه ما هیئت عزاداری میگذشت از زیر «عَلَم» رد شدم. شاید باور نكنید، ناراحتی من رفع شد و از همان شب بدون اینكه حتی یك قرص مصرف نمایم، خیلی خوب میخوابم. روز بعد از آن هم به یك فرد معمولی و خانم خانه¬دار تبدیل شدم. همه تعجب میكردند. همسرم میگفت: معجزه¬ای رخ داده است. اوایل شهادت پسرم مثل دیوانه¬ها شده بودم. شبی نیز در خواب دیدم كه در مسجدی نشستهام و یك روحانی سخنرانی میكرد. چیزهایی میگفت و من گریه میكردم. او به طرف من آمد و به من گفت كه گریه نكن، جای پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »
شنبه: یا ربّ العالَمین
یک شنبه: یا ذا الجلالِ و الاِکرام
دو شنبه: یا قاضِیَ الحاجات
سه شنبه: یا ارحَمَ الرّاحمین
چهار شنبه: یا حیُّ یا قَیّوم
جمعه: اللّهم صلّ علی محمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم