مواظبت
اگر بیمار شوید، کارتان از شما مواظبت نخواهد کرد اما دوستانتان و خانواده تان چرا!
اگر بیمار شوید، کارتان از شما مواظبت نخواهد کرد اما دوستانتان و خانواده تان چرا!
حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در شرح غررالحکم می فرمایند:
سنگ را از جایی که بسوی تو آمده است، به همان جا برگردان؛ زیرا بدی، چه بسا جز با بدی دفع نمی شود.
تازه از جبهه برگشته بود ولي انگار خستگي براش معنا نداشت ، رسيده و نرسيده رفت سراغ لباسها و شروع کرد به شستن. فردا صبح هم ظرفها رو شست.
مادرم که از کاراش ناراحت شده بود خواهش کرد که اين کار رو نکنه ، ولي يونس گوشش بدهکار نبود.
ميگفت:خاله جون اين کارها وظيفه ي منه ، من که هيچوقت خونه نيستم ، لا اقل اين چند روزي که هستم بايد به خانومم کمک کنم.
شهيد يونس زنگي آبادي
جوانیکه توسط امام رضا (علیه السلام) خوشبخت شد!
مرحوم ميرزا على نقى قزوينى فرمود:
روز عيد نوروزى هنگام تحويل سال من در حرم مطهر حضرت رضا (ع) مشرف بودم و معلوم است كه هر سال براى وقت تحويل سال بنحوى در حرم مطهر از كثرت جمعيت جاى بر مردم تنگ مى شود كه خوف تلف شدن است. من در آنروز در حال سختى و تنگى مكان در پهلوى خود جوانى را ديدم كه بزحمت نشسته و به من گفت هر چه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه .
من چون او را جوان متجددى ديدم خيال كردم از روى استهزاء اين سخن را مى گويد. گويا خيال مرا فهميد، و گفت خيال نكنى كه من از روى بى اعتقادى گفتم بلكه حقيقت امر چنين است زيرا كه من از اين بزرگوار معجزه بزرگى ديده ام .
من اصلا اهل كاشمرم و در آنجا كه بودم پدرم به من كم مرحمتى مى نمود لذا من بى اجازه او پاى پياده بقصد زيارت اين بزرگوار به مشهد مقدس آمدم .
جائى را نمى دانستم و كسى را نمى شناختم يكسره مشرف بحرم مطهر شدم و زيارت نمودم . ناگاه در بين زيارت چشمم بدخترى افتاد كه با مادر خود بزيارت آمده بود.چون چشمم بآن دختر افتاد منقلب و فريفته او شدم و عشق او در دلم جاگير شد بقسمى كه پريشان حال شدم سپس نزد ضريح آمدم و شروع بگريه كردم و عرض كردم اى آقا حال كه من گرفتار اين دختر شده ام همين دختر را از شما مى خواهم .
گريه و تضرع زيادى نمودم بقسمى كه بيحال شدم و چون بخود آمدم ديدم چراغهاى حرم روشن شده و وقت نماز مغرب است لذا نماز خواندم و با همان پريشانى حال باز نزد ضريح مطهر آمدم و شروع بگريه و زارى كردم . و عرض كردم :
اى آقاى من دست از شما بر نمى دارم تا به مطلب برسم و به همين حال گريه و زارى بودم تا وقت خلوت كردن حرم رسيد و صداى جار بلند شد كه ايّهاالمؤمنون (فى امان اللّه)…
منهم چون ديدم حرم شريف خلوت شده و مردم رفته اند ناچار بيرون آمدم . چون به كفشدارى رسيدم كه كفش خود را بگيرم ديدم يك نفر در آنجا نشسته است و به غير از كفش من كفش ديگرى هم نيست .
آن نفر مرا كه ديد گفت نصرالله كاشمرى توئى ؟
گفتم بلى !!
گفت بيا برويم كه ترا خواسته اند. من با او روانه شدم ولى خيال كردم كه چون من از كاشمر بدون اذن پدر خود آمده ام شايد پدرم به يك نفر از دوستان خود نوشته است كه مرا پيدا كند و به كاشمر برگرداند.
بالجمله مرا بيك خانه بسيار خوبى برد. پس از ورود مرا دلالت بحجره اى كرد. وقتى كه وارد حجره شدم . شخص محترمى را در آنجا ديدم نشسته است.
مرا كه ديد احترام كرد و من نشستم آنگاه به من گفت ميرزا نصرالله كاشمرى توئى ؟ گفتم بلى .
گفت : بسيار خوب ، آنگاه به نوكر گفت : برو برادر زن مرا بگو بيايد كه باو كارى دارم چون او رفت و قدرى گذشت برادرزنش آمد و نشست .
سپس آن مرد به برادرزن خود گفت حقيقت مطلب اين است كه من امروز بعدازظهر خوابيده بودم و همشيره تو با دخترش بحرم براى زيارت رفته بودند، ناگاه در عالم خواب ديدم يك نفرى درب منزل آمد و فرمود حضرت رضا (ع ) تو را مى خواهد.
من فورا برخواسته و رفتم و تا ميان ايوان طلا رسيدم ، ديدم آن بزرگوار در ايوان روى يك قاليچه اى نشسته چون مرا ديد صورت مبارك خود را بطرف من نمود و فرمود اين ميرزا نصرالله دختر تو را ديده و او را از من مى خواهد.حال تو دخترت را باو ترويج كن (و كسى را روانه كن كه در فلان وقت شب در فلان كفشدارى او بياورد) از خواب بيدار شدم و آدم خود را فرستادم درب كفشدارى تا او را پيدا كند و بياورد و حال او را پيدا كرده و آورده اينك اينجا نشسته و اكنون تو را طلبيدم كه در اين باب چه راى دارى؟
گفت جائى كه امام فرموده است من چه بگويم .
آن جوان گفت من چون اين سخنان را شنيدم شروع به گريه كردم الحاصل دختر را به من تزويج كردند و من به مرحمت حضرت رضا (علیه السلام) بحاجب خود كه وصل آن دختر بود رسيدم و خيالم راحت شد اين است كه مى گويم هرچه مى خواهى از اين بزرگوار بخواه كه حاجات از در خانه او برآورده مى شود.
كرامات الرضويه معجزات على بن موسى الرضا(علیه السلام) بعد از شهادت / على میرخلف زاده